به نام خدا

 

صابری اکبری، دوست و همکلاسی‌ام، متنی منتشر کرده که آن را اینجا بارگزاری کرده‌ام و می‌خواهم ملاحظه خودم را در ادامه بنویسم:

ماجرای چاقو و دسته اش

نسخه PDF نوشته‌ی خودم

 

 

 

روزی روزگاری خیاطی در مسیر قبرستان دکان داشت. این خیاط عادتی داشت. کوزه‌ای را مخصوص گذاشته بود و هرگاه پیکر مرده‌ای را به قبرستان می‌بردند سنگی در کوزه می‌انداخت. یک روز خودش مرد. از قضا مردی به دنبال خیاط می‌گشت. سراغ او را از دکان همسایه گرفت. همسایه گفت: عاقبت خیاط هم در کوزه افتاد.

.

برای نقد فرهنگ سرمایه‌داری و فرهنگ مدرن زاییده از دل آن نباید پیام‌ها و مفاهیم آثار تولیدشده در این فرهنگ را مورد نقد قرار بدهیم. دلیلی که من می‌خواهم با استناد به آن از جمله‌ی اولم دفاع کنم این است که چنین کاری اساساً ممکن نیست.

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها